آیا دوران دبستان را به یاد دارید که برچسبهای ستارهای را در برگه های خود دریافت میکردید؟ آیا به خاطر دارید هر چند وقت یکبار یکی از بچه ها را در کلاس به عنوان شاگرد برتر معرفی میکردند؟ و هنگامی که اسم شما را فرا میخواندند باعث میشد احساس گرما کنید، مثل اینکه دارید کاری را درست انجام میدهید. از سوی دیگر، احساس دریافت تنبیه یا از دست دادن زنگ تفریح وحشتناک بود.
این پاداشها و تنبیههای مختلف همگی نمونههایی از نظریه تقویت در کار هستند. اگرچه میتوانیم نمونههایی را از دوران دبستان به خاطر بیاوریم، اما نظریه تقویت همچنان بر زندگی روزانه ما تأثیر میگذارد.
ایده اصلی نظریه تقویت
به بیان ساده، نظریه تقویت بیان میکند که یک رفتار، زمانی تقویت میشود که رویدادهای خوب پس از آن رخ دهند و زمانی که رویدادهای نامطلوب رخ دهند، آن رفتار کم رنگ میشود. این نظریه متکی بر این ایده است که رفتار ما تحت تأثیر پیامدهای آن است. به عنوان مثال، زمانی که اقدام A به یک نتیجه مطلوب منجر میشود، احتمال بیشتری وجود دارد که اقدام A دوباره انجام شود. هنگامی که عمل B نتیجه ناخوشایندی دارد، احتمال کمتری وجود دارد که فرد، اقدام B را تکرار کند. شما احتمالاً پس از دریافت تعریف و تمجید از معلم خود برای آزمون املای خود مطالعه بیشتری خواهید کرد و کمتر احتمال دارد بعد از یک سخنرانی، شیطنت کنید.
نظریه تقویت چهارچوبی است که به عنوان شرطیسازی عامل (operant conditioning) نیز شناخته میشود و در نمودار ذیل به تفصیل شرح داده شده است:
واژگان کلیدی
- رفتارگرایی (Behaviorism): مطالعه سیستماتیک رفتار بیرونی
- عامل (Operant): رفتاری که توسط یک فرد به عنوان پاسخ انجام میشود
- تقویت (Reinforcement): تشویق یک رفتار
- تنبیه (Punishment): دلسرد کردن در خصوص یک رفتار
- منفی (Negative): حذف پیامدهای یک رفتار
- مثبت (Positive): افزودن پیامدهایی به یک رفتار
هدف تقویت، تشویق تکرار یک رفتار است، در حالی که تنبیه با هدف کاهش احتمال تکرار یک رفتار است. هم تقویت و هم تنبیه میتواند مثبت یا منفی باشد. یک محرک مثبت مستلزم افزودن اثرات مطلوب است، در حالی که محرک منفی مستلزم حذف اثرات نامطلوب یک رفتار است.
فکر میکنم به همان اندازه که مردم در مراسمی مانند مراسم جایزه آه و ناله میکنند، الگو نیز میگیرند. این گونه مراسم، یک تقویت مثبت واقعی را فراهم میکند که شما میتوانید همان چیزی باشید که اکنون هستید و همچنان به موفقیت ادامه دهید.
جک مونرو
تاریخچه
پیشرفتهای قبلی در زمینه شرطیسازی صرفاً بر ارتباط بین محرکها و تأثیر آن بر پاسخهای غیرارادی متمرکز بود. احتمالاً سگهای پاولوف را میشناسید که با شنیدن صدای قدمهای دستیار پاولوف، مدتها قبل از اینکه غذا را جلوی آنها گذاشته باشد، آب دهانشان ترشح میشد. این داستان به عنوان شرطی سازی کلاسیک شناخته شده است: یک محرک A و یک پاسخ ناشی از آن، مانند غذا و ترشح بزاق، با یک محرک متفاوت و خنثی، مانند صدای نزدیک شدن قدم های دستیار همراه میشود (B) به مرور زمان با A مرتبط میشود و در نتیجه، همان پاسخ A را نشان میدهد. در نهایت، سگ ها یاد میگیرند که نزدیک شدن قدم ها به معنای غذا است و با صدای پا بزاق ترشح میشود.
شرطی سازی کلاسیک در طول دورهای از روانشناسی که در درجه اول به نیازها و انگیزههای درونی فرد توجه داشت، توسعه یافت. مازلو و هرزبرگ کارهای مرتبط را در آن دوران تکمیل کردند.
برای رفتارگرایان، رویکرد روانکاوی رضایتبخش نبود، زیرا هیچ پدیده بیرونی و قابل مشاهدهای وجود نداشت که با روشهای مربوطه بتوان آنها را تأیید و آزمایش نمود. در اوایل دهه 1900، ادوارد ثورندایک (Edward Thorndike) قانون اثر (Law of Effect) را مشخص کرد. مطابق نظر وی، افراد به احتمال زیاد اعمالی را انجام میدهند که دارای پاداش رضایتبخش است. این امر، یک تغییر ظاهری قابل توجه در رفتارگرایی بود، به گونهای که تحقیقات بعدی شروعکننده بررسی اثرات بیرونی یک عمل و نحوه تأثیرگذاری آنها بر انتخابها گردید. این مطالعات در جبهه مقابل نظریهپردازانی قرار میگرفت که به بررسی چگونگی واکنشهای درونی فرد تحت تأثیر رویدادهای گذشته میپرداختند. به بیان خاصتر، ثورندایک اظهار داشت که اگر پیوند بین یک عمل و اثر رضایت بخش، تقویت شود، احتمال تکرار آن عمل در آینده بیشتر خواهد شد.
اف. اسکینر (F. Skinner) با کاوش بیشتر، بین ابزارهایی که محرک و عمل بر رفتار تأثیر میگذارند، تمایز قائل شد و حتی بیشتر از مطالعات اولیه از شرطیسازی کلاسیک فاصله گرفت. طبق چهارچوب اسکینر، کار پاولوف محرک ها را مورد مطالعه قرار داد. در مثال بالا، محرک B (قدم برداشتن) به یک محرک شرطی تبدیل میشود که همان عمل غیرارادی (بزاق) را ایجاد میکند. اسکینر این موضوع را مطالعه کرد که چگونه خود عمل از طریق تأثیرات خود به جای سایر محرک ها شرطی میشود. او این کنش را به جای پاسخ، عامل نامید تا تأکید کند که کنش فقط پاسخی به یک محرک نیست، بلکه یک کنش اختیاری است که به طور ملموسی با تأثیرات آن مرتبط است. این مطالعات، به کشف چهارچوب بسیار مهم او منجر شد: شرطیسازی عامل (operant conditioning). اسکینر و همچنین پارادایم رفتارگرا، یک گام کلیدی تکاملی در روانشناسی را تعریف میکند، زیرا نظریه تقویتی شروع به دور کردن روانشناسی از ریشههای روانکاوی خود و نزدیکتر شدن به پارادایم تجربی و علمی کرد که امروزه وجود دارد.
داستان تقویت (reinforcement) نتیجه تلاش برای درک تأثیر متقابل بین یک عمل و پیامدهای آن است، به ویژه اینکه تقویت احتمالی این پیوند چگونه عمل میکند.
افراد موثر بر نظریه تقویت
ایوان پاولوف (Ivan Pavlov)
فیزیولوژیست روسی که به دلیل تحقیقات اولیه خود در مورد شرطی سازی کلاسیک شناخته شده است. پاولوف تحقیقات قابل توجهی در رفتارگرایی – مطالعه سیستماتیک رفتارها – و شرطی سازی انجام داد. شرطی سازی کلاسیک به طور قابل اعتنایی با شرطی سازی عامل (operant conditioning) متفاوت است: شرطی سازی کلاسیک با رفتار غیرارادی سروکار دارد، در حالی که شرطی سازی عامل شامل اصلاح رفتار ارادی است. با این وجود، پاولوف تأثیر عمدهای بر همه رفتارگرایان، از جمله مروجین شرطی سازی عامل، مانند اسکینر داشت.
ادوارد تورندایک (Edward Thorndike)
روانشناس آمریکایی و پیشگام در زمینه رفتارگرایی. ثورندایک رویکرد تجربیتری را در ارزیابی رفتار ایجاد کرد. او قانون اثر را فرموله کرد، که مطابق با نظر وی، یک عمل به دنبال یک اثر مطلوب، پیوند بین آن عمل و اثر، پیامد آن را تقویت میکند و در نتیجه احتمال تکرار آن عمل را بیشتر میکند. اگرچه این امر ممکن است اکنون برای ما بدیهی به نظر برسد، قانون اثر ثورندایک در آن دوران زمینهای را برای آزمایش تجربی تقویت (reinforcement) فراهم نمود.
بوروس فردریک اسکینر (Burrhus Frederick Skinner)
بیاف اسکینر، روانشناس آمریکایی که بیشتر بهخاطر کار مهم خود در زمینه رفتار شهرت دارد، بهعنوان پدر شرطیسازی عامل شناخته میشود. او بر این باور بود که رفتار افراد نتیجه این است که چگونه آنها با پیامدهای رفتار گذشته خود شرطی شدهاند.
عواقب (Consequences)
نظریه تقویت میتواند راهی قدرتمند برای ترویج رفتار مثبت باشد و بنابراین برای هر تیم یا سازمانی مهم است. اغلب برای دستیابی به اهداف یک تیم، مانند افزایش بهرهوری یا بهبود ارتباطات استفاده میشود. روش دیگر برای توصیف نظریه تقویت به صورت یک جدول دو بعدی است که در ادامه با مثالهایی در هر سلول جدول نشان داده شده است:
تقویت | تنبیه | |
مثبت | پاداش دادن به کارمندان برای یک کار استثنایی | انتقاد از کارمند برای یک کار ضعیف |
منفی | رفع مشکلات برای یک کار پس از دیدن خوب کار کردن کارمند | پاداش ندادن به کارمند، بر خلاف انتظارش |
تقویت (Reinforcement) همچنین میتواند به عنوان یک تقویت کننده برای سایر تکنیکهای رفتاری عمل کند. به عنوان مثال، مقدماتی نظیر هشدارها یا ارائه اطلاعات در تلاش برای تشویق رفتار خاص، به خودی خود بیاهمیت هستند. با این حال، هنگامی که همراه با پیامدهای تقویت کننده استفاده میشوند، به طور قابل توجهی موثرتر هستند. بنابراین هنگام پرداختن به مشکلات نیروی کار، اصلاح پیامدهای اقدامات میتواند به تقویت پیشنهادات کلامی کمک کند.
برنامههای زمانبندی شرطی سازی:
اسکینر هنگام ساخت نظریه شرطیسازی عاملی متوجه شد که اثربخشی شرطیسازی او بهطور قابلتوجهی با برنامه زمانبندی که در آن به کار میرفت تغییر میکند. این باعث شد تا اسکینر یک مفهوم کلیدی در رفتارگرایی ایجاد کند که اکنون به عنوان برنامههای زمانبندی تقویت شناخته میشود. این نظریه به یک نتیجه گیری ساده و عملی خلاصه میشود: برای اطمینان از تغییر رفتار، برخی از برنامههای تقویتی ممکن است مناسبتر از سایر برنامهها برای یک مشکل خاص باشند.
یک برنامه تقویتی میتواند مستمر باشد، به این معنی که هر بار که رفتار هدف اتفاق میافتد، تقویت اتفاق میافتد. گزینه دیگر این است که تقویت در فواصل ثابتی اتفاق بیفتد، که معمولاً بر اساس یک دوره زمانی مشخص یا پس از انجام چند تکرار رفتار است. در نهایت، یک برنامه تقویتی میتواند رفتار را در فواصل زمانی متغیر تقویت کند. در این صورت زمان یا وقوع رفتار ثابت نیست. در اصل، یک فرد بدون توجه به رفتار، به صورت تصادفی پاداش میگیرد.
انتقادها
اسکینر از بررسی ذهن، بحث در مورد اهداف و انگیزه های درونی بیزار بود. این دیدگاه خود یک نقطه اختلاف عمده در جامعه روانشناسی است، زیرا به طور کامل یک زاویه نگاه به رفتار را حذف مینمود.
برخی از محافل و مطالعات دانشگاهی، با اثربخشی نظریه تقویت مشکل دارند. در اوایل سال 1994، این بحث مطرح شد که رفتار درمانگران به طور فزایندهای رویههایی که توسط نظریه تقویت پشتیبانی میشوند را اتخاذ میکنند در حالی که این رویه ها فاقد شواهد تجربی ملموس در شرایط آزمایش بالینی هستند. آنها اشاره میکنند که حتی مواردی وجود داشته است که در آن چنین رویههایی اثر معکوس داشته است و این امر نشان میدهد که این تکنیکها در واقع ممکن است رفتارهای مثبت را کاهش داده و مقاومت در برابر تغییر را افزایش دهند.
برای مثال، دن پینک (Dan Pink) اظهار میکند که داشتن سیاستهای مشوقمحور زمانی مؤثر است که کار تخصیص یافته، دارای قواعد ساده و مشخص باشد، در غیر این صورت آن مشوقها فکر کردن را کسلکننده و خلاقیت را مسدود مینماید. در مقابل، انگیزه درونی، احساس هدفمندی و داشتن اختیار ممکن است عوامل بهتری در افزایش رفتارهای مطلوب باشند. بنابراین، استراتژیهای تشویق این رفتارها میتواند برای کارهای پیچیده، مؤثرتر باشد.
در نهایت، نظریه تقویت میتواند به طور ناخواسته بر قضاوت ما تأثیر بگذارد، مانند زمانی که ما بر اساس تجربیات گذشته تصمیم میگیریم و اطلاعات جدید یا متناقضی را در این کار کنار میگذاریم.
مطالعات موردکاوی نظریه تقویت
یادآوری کمربند ایمنی در اتومبیل
در حالی که بستن کمربند ایمنی در خودروها از سال 1960 اجباری بوده است، در ابتدا حصول اطمینان از رعایت این دستور کار دشواری بود. پس از سالها جستجو برای کشف بهترین راه برای اجرای این قانون، بوق یادآوری بستن کمربند ایمنی به اکثر خودروها راه پیدا کرد. زمانی که راننده و سرنشینان کمربندشان را نبندند و ماشین شروع به حرکت کند، ماشین با صدای بلند و بی وقفه بوق میزند تا در نهایت کمربند ایمنی بسته شود. این بوق آزاردهنده یک نمونه کلاسیک از تقویت منفی است: پس از انجام عمل هدف، محرکهای منفی حذف میشوند. برای جلوگیری از این آزار، در آینده، ما تشویق میشویم دفعه بعد که سوار ماشین میشویم هر چه زودتر کمربند ایمنی را ببندیم.
بررسی تأثیر تقویت و تنبیه مثبت بر مصرف سیگار
وقتی صحبت از سیگار میشود، تجربه ما از اولین سیگار، اغلب میتواند نشان دهد که آیا ما بعداً دچار وابستگی میشویم یا خیر. در یک مطالعه در سال 2018، محققان از پاسخ دهندگان در مورد احساسات، واکنشها و علائم آنها در چند بار اول که سیگار میکشیدند، نظرسنجی کردند. در این بررسی، مشخص شد که اگر اولین سیگار ما یک تجربه مثبت بوده، بعداً تمایل داشتیم که وابسته شویم و گیر بیفتیم. این یافته قویاً نشان میدهد که تقویت مثبت، میتواند محرک کلیدی سیگار کشیدن معمولی باشد، زیرا ما آن را با احساسات مثبت مرتبط میدانیم. از سوی دیگر، آنها دریافتند که اولین تجربه ناخوشایند، که به عنوان یک تنبیه مثبت عمل میکند، دفعات سیگار کشیدن را به طور قابل توجهی کاهش نمیدهد. بر این اساس، تجربیات شروع مثبت میتوانند مصرف سیگار را با دقت پیش بینی کنند، در حالی که تجربیات منفی نمیتوانند.